چرا عشق اين چنين دردناك است؟!


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دارم از تــو حــرف می زنــم امــــا روحــت هم از نوشــــته هــایم خبــر نــدارد ایــــرادی نــــدارد یــاد تــو به نوشتــــه هــایم رنــگ می دهــد شــایــد دیگــری بخــــواند و آرام گیــــرد ذهــــن پریشــــانش

وبلاگم چگونه است؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان cool shadow و آدرس mohammadrain.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 234
:: کل نظرات : 671

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 3

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 54
:: باردید دیروز : 5
:: بازدید هفته : 54
:: بازدید ماه : 2911
:: بازدید سال : 5368
:: بازدید کلی : 82707

RSS

Powered By
loxblog.Com

I NEED MY BEETLE

چرا عشق اين چنين دردناك است؟!
پنج شنبه 7 فروردين 1393 ساعت 17:30 | بازدید : 656 | نوشته ‌شده به دست محمدبوعذار | ( نظرات )

چون كهنه به خاطر نو ناگزير است رها شود. كهنه آشناست, ايمن, بي‌خطر؛ نو مطلقاً ناشناخته است. شما در اقيانوسي ناشناخته در حركت خواهيد بود. با نو, شما نمي‌توانيد از ذهن خود استفاده كنيد؛ با كهنه, ذهن استاد است. ذهن فقط با كهنه مي‌تواند عمل كند؛ با نو, ذهن به كلي بي‌مصرف است.بدين سبب, ترس پديدار مي‌شود؛ و با رها كردن دنياي كهنه, راحت, بي‌خطر, دنياي كارايي, درد پديدار مي‌گردد. اين درد, همان دردي است كه كودك هنگام خروج از زهدان مادر احساس مي‌كند. اين درد, همان دردي است كه پرنده هنگام بيرون آمدن از تخم احساس مي‌كند. اين درد, همان دردي است كه پرنده آن گاه كه بكوشد براي نخستين بار پرواز كند, احساس خواهد كرد.

ترس از ناشناخته, و ترك ايمني آشنا, ناامني ناشناخته, غير قابل پيش‌بيني بودن ناشناخته, هراسي بس عظيم را سبب مي‌شود.

و از آن روي كه دگرگوني از «نفس» به سوي وضعيت «نه _ نفس» مي‌رود, درد بسيار عميق است. اما شما بدون عبور از درون درد, نمي‌توانيد سرمستي داشته باشيد. طلا اگر بخواهد سره شود, ناگزير است از ميان آتش بگذرد.

عشق آتش است.

اين به سبب درد عشق است كه ميليون‌ها مردم يك زندگي بي‌عشق را تجربه مي‌كنند. آنان نيز رنج مي‌برند, و رنج بردن آنان بيهوده است. رنج بردن در عشق, رنج بردني بيهوده نيست. رنج بردن در عشق خلاق است؛ شما را به سطوح عالي‌تر خودآگاهي مي‌برد. رنج بردن بدون عشق به طور كامل يك اتلاف است؛ شما را به هيچ جايي دلالت نمي‌كند, شما را در همان دور باطل در حركت نگاه مي‌دارد.

انسان بدون عشق خودشيفته است, بسته است. او فقط خودش را مي‌شناسد. و اگر او ديگري را نشناخته است, چه قدر مي‌تواند خودش را بشناسد؟ چون فقط ديگري مي‌تواند هم چون يك آيينه عمل كند. شما بدون شناخت ديگري, هرگز خود را نخواهيد شناخت. عشق براي خودشناسي نيز بسيار بنيادي است. شخصي كه ديگري را در عشقي عميق, در شوري شديد, در يك سرمستي كامل نشناخته است, قادر نخواهد بود بشناسد كه خود كيست؛ چون آيينه‌‌اي براي ديدن تصور خويش نخواهد داشت.

رابطه‌ي عاشقانه يك آيينه است و هر چه عشق ناب‌تر باشد, هر چه عشق متعالي‌تر باشد, آيينه بهتر است, آيينه پاكيزه‌تر است. اما عشق متعالي‌تر نيازمند آن است كه شما باز و گشوده باشيد. عشق متعالي‌تر نيازمند است كه شما آسيب‌پذير باشيد. شما مجبوريد زره خود را رها كنيد؛ اين دردناك است. شما ناگزير نيستيد پيوسته نگهباني بدهيد. شما ناگزيريد ذهن حسابگر را رها كنيد. شما ناگزير از خطر كردن هستيد. شما ناگزير از خطرناك زيستن هستيد. ديگري مي‌تواند به شما آسيب برساند؛ اين است ترسي كه در آسيب پذير بودن هست. ديگري مي‌تواند شما را نپذيرد؛ اين است ترسي كه در عاشق بودن هست.

تصويري كه شما از خويشتن خود در ديگري خواهيد يافت, مي‌تواند زشت باشد؛ اضطراب اين است. از آيينه بپرهيزيد. اما با پرهيز كردن از آيينه, شما زيبا نخواهيد شد. با پرهيز كردن از وضعيت, شما رشد هم نخواهيد كرد. اين چالش مي‌بايست پذيرفته شود.

انسان مجبور است به درون عشق برود. اين نخستين گام به سوي خداوند است, و از كنارش نمي‌توان گذشت. آنان كه مي‌كوشند گام عشق را دور بزنند, هرگز به خداوند نخواهند رسيد. اين گام به طور مطلق ضروري است, چون شما فقط هنگامي از تماميت خود آگاه مي‌شويد كه حضورتان توسط حضور ديگري مسحور شده باشد, هنگامي كه از خودشيفتگي خود, دنياي بسته‌ي زير آسمان باز, بيرون آورده شده باشيد.

عشق يك آسمان باز است. عاشق بودن در پرواز بودن است. اما به طور قطع, آسمان لايتناهي ترس مي‌آفريند.

و رها كردن نفس بسيار دردناك است, زيرا به ما پروردن نفس را آموخته‌اند. ما فكر مي‌كنيم كه نفس تنها گنج ماست. ما از آن محافظت كرده‌ايم, ما آن را آراسته‌ايم, ما به طور مستمر آن را برق انداخته‌ايم, و هنگامي كه عشق بر در مي‌كوبد, كل چيزي كه براي عاشق شدن مورد نياز است, كنار گذاردن نفس است؛ قطعاً اين دردناك است. نفس محصول تمامي زندگي شماست؛ كل آن چيزي است كه شما آفريده‌ايد. اين نفس زشت, اين ايده كه «من از هستي جدا هستم»

اين ايده زشت است, چون غير واقعي است. اين ايده وهم است, اما جامعه‌ي ما وجود خارجي دارد, جامعه‌ي ما بر اين ايده مبتني است كه هر شخصي يك شخص است, نه يك حضور.

حقيقت اين است كه در كل هيچ شخصي در دنيا وجود ندارد؛ فقط حضور وجود دارد. شما نيستيد _ نه به مثابه يك نفس, جداي از كل. شما بخشي از كل هستيد. كل به شما راه مي‌يابد, كل در شما نفس مي‌كشد, در شما مي‌تپد, كل هستي شماست.

عشق به شما نخستين تجربه از هماهنگ بودن با چيزي را مي‌دهد كه نفس شما نيست. عشق به شما اين نخستين درس را مي‌دهد كه مي‌توانيد در هماهنگي با كسي باشيد كه هرگز بخشي از نفس شما نبوده است. اگر شما بتوانيد با يك زن هماهنگ باشيد, اگر شما بتوانيد با يك دوست هماهنگ باشيد, با يك مرد, اگر شما بتوانيد با كودك خود يا با مادر خود هماهنگ باشيد, چرا نتوانيد با تمامي انسان‌ها هماهنگ باشيد؟ و اگر هماهنگ بودن با يك فرد چنين لذتي مي‌دهد, پيامدش چه خواهد بود اگر با كل انسان‌ها هماهنگ باشيد؟ و اگر شما بتوانيد با تمامي انسان‌ها هماهنگ باشيد, چرا نتوانيد با حيوانات و پرندگان و درختان هماهنگ باشيد؟ آن گاه, يك گام به گامي ديگر رهنمون مي‌شود.

عشق يك نردبام است؛ با يك نفر آغاز مي‌شود, با تماميت به پايان مي‌رسد. عشق آغاز است, خداوند پايان است. از عشق در هراس بودن, از دردهاي بالنده‌ي عشق در هراس بودن, محصور ماندن در يك سلول تاريك است.

انسان امروزي در يك سلول تاريك زندگي مي‌كند؛ سلولي كه خود شيفته است. خودشيفتگي بزرگ‌ترين دلمشغولي ذهن مدرن است.

و بنابراين مسائلي وجود دارند, مسائلي كه بي‌معني‌اند. مسائلي وجود دارند كه سازنده‌اند, زيرا شما را به آگاهي و هشياري متعالي‌تري رهنمون مي‌شوند. مسائلي وجود دارند كه شما را به هيچ جايي هدايت نمي‌كنند. آن‌ها فقط شما را در بند نگاه مي‌دارند, فقط شما را در مخمصه‌ي كهنه‌ي خودتان نگاه مي‌دارند.

عشق مساله‌ها مي‌آفريند. شما با پرهيز كردن از عشق, مي‌توانيد از آن مسائل پرهيز كنيد. اما آن‌ها مسائلي بسيار ضروري هستند! آن‌ها ناگزير از رويارو شدن هستند, ناگزير از مواجهه؛ آن‌ها ناگزيرند زيسته شوند و مي‌بايد از ميانشان گذشت و به ماورا رفت. و راه به فراسو رفتن از آن ميان است. عشق تنها چيز واقعي است كه ارزش اعمال كردن دارد. تمامي چيزهاي ديگر دست دوم هستند. اگر اين به عشق كمك كند, خوب است. تمامي چيزهاي ديگر فقط يك وسيله‌اند, عشق هدف است. بنابراين, درد هم آن قدر هم كه باشد, به درون عشق برويد.

اگر شما به درون عشق نرويد, همان گونه كه بسياري از مردم تصميم گرفته‌اند, آن گاه شما با خود درگير خواهيد بود. آن گاه زندگي شما يك زيارت نيست, آن گاه زندگي شما يك رودخانه نيست كه به اقيانوس مي‌رود؛ زندگي شما يك آب‌گير راكد و گنديده است, كثيف, و به زودي هيچ چيزي جز چرك و گل نخواهد بود.

براي پاك ماندن, انسان نيازمند جاري ماندن است؛ يك رودخانه پاك مي‌ماند, چون به جاري بودن ادامه مي‌دهد. جاري بودن روند پيوسته‌ي باكره ماندن است.

يك عاشق باكره مي‌ماند. تمامي عشاق باكره‌اند. مردمي كه عشق نمي‌ورزند, باكره نمي‌مانند؛ آنان مسكوت مي‌شوند, راكد؛ آنان دير يا زود شروع به بوي گند دادن مي‌كنند _ و زودتر از ديرتر _ چون آنان هيچ جايي براي رفتن ندارند. زندگي آنان مرده است.

اين جايي است كه انسان مدرن خود را مي‌يابد, و بدين سبب, تمامي انواع روان نژندي‌ها, تمامي انواع ديوانگي‌‌ها متداول شده‌اند. بيماري‌هاي رواني ابعاد عمومي گرفته‌اند. ديگر چنين نيست كه معدود افرادي بيمار رواني باشند؛ واقعيت اين است كه تمامي زمين يك تيمارستان شده است. تمامي انسانيت دارد از نوعي روان نژندي رنج مي‌برد.

و اين روان‌نژندي از ايستايي خودپسندانه‌ي شما مي‌آيد. هر كسي با وهم داشتن يك خويشتن جدا درگير است؛ از اين روي مردم ديوانه مي‌شوند. و اين ديوانگي بي‌معناست, نابارآور, نيافريننده. يا مردم شروع به ارتكاب خودكشي مي‌كنند. اين خودكشي‌ها نيز نابارآور و نيافريننده‌اند.

شما ممكن است با خوردن زهر يا پريدن از صخره يا شليك كردن به خود مرتكب خودكشي نشويد, اما مي‌توانيد مرتكب نوعي خودكشي شويد كه روندي بسيار بطئي دارد, و اين آن چيزي است كه دارد اتفاق مي‌افتد. مردم بسيار معدودي به طور ناگهاني مرتكب خودكشي مي‌شوند. ديگران براي يك خودكشي بطئي تصميم گرفته‌اند؛ آنان به تدريج, به آهستگي مي‌ميرند. اما تقريباً, تمايل به انتحاري بودن عالمگير شده است.

اين راه زندگي نيست؛ و دليل, دليل بنيادي آن است كه ما زبان عشق را فراموش كرده‌ايم. ما ديگر براي رفتن به درون آن ماجراجويي كه عشق ناميده مي‌شود, به قدر كافي شجاع نيستيم.

از همين روست كه مردم مجذوب سكس هستند, چون سكس مخاطره‌آميز نيست؛ گذرا و موقتي است, شما درگير نمي‌شويد. عشق درگيري است؛ تعهد است؛ گذرا نيست؛ يك بار كه ريشه بگيرد. مي‌تواند براي ابد باشد.

عشق مي‌تواند تعهدي مادام‌‌العمر باشد. عشق محتاج صميميت است و فقط هنگامي كه شما صميمي هستيد, ديگري يك آيينه مي‌شود. وقتي كه شما با يك زن يا مرد در رابطه‌اي جنسي ملاقات مي‌كنيد, شما در كل اصلاً ملاقات نكرده‌ايد؛ در واقع, شما از روح ديگري اجتناب كرده‌ايد. شما صرفاً از بدن استفاده كرديد و گريختيد, و ديگري نيز از تن شما استفاده كرد و گريخت. شما هرگز به قدر كافي صميمي نشديد تا از چهره‌ي اصيل يكديگر پرده برداريد.

عشق بزرگ‌ترين كوآن ذن است.

عشق دردناك است, اما از آن نپرهيزيد. اگر از عشق بپرهيزيد, از بزرگ‌ترين مجال روييدن و باليدن پرهيز كرده‌ايد. به درون آن برويد, درد عشق را بكشيد, چون بزرگ‌ترين سرمستي از ميان رنج مي‌آيد. بله, درد وجود دارد, اما به سبب درد, سرمستي زاده مي‌‌شود, بله, شما ناگزير خواهيد بود به مثابه يك نفس بميريد, اما اگر بتوانيد به مثابه يك نفس بميريد, به مثابه يك هستي الهي تولد خواهيد يافت, به مثابه يك بودا. و عشق نخستين طعم نوك زباني «تائو», تصوف و ذن را به شما خواهد داد. عشق نخستين سند را به شما خواهد داد كه خدا هست, كه زندگي پوچ و بي‌معني نيست.

مردمي كه مي‌گويند زندگي بي‌معني است, مردمي هستند كه عشق را نشناخته‌اند. تمامي آن چه كه آنان دارند مي‌گويند, اين است كه زندگي آنان عشق را از دست داده است.

بگذاريد درد باشد, بگذاريد رنج بردن باشد. به ميان شب تاريك برويد, و شما به طلوع خورشيدي زيبا خواهيد رسيد. اين فقط در زهدان شب تاريك است كه خورشيد پرورده مي‌شود. اين فقط از ميان شب تاريك است كه صبح مي‌آيد.

تمامي رويكرد من در اين جا از عشق است. من فقط عشق و فقط عشق مي‌آموزم و نه هيچ چيز ديگر. شما با عشق زاده شده‌ايد. عشق خداي واقعي است _ نه خداي متخصصين الهيات, بلكه خداي مسيح(ع), خداي محمد(ص), خداي عارفان و متصوفه, خداي بودا, عشق يك راه است, يك روش, براي كشتن شما به مثابه يك فرديت جدا و براي كمك كردن به شما كه سرمدي شويد؛ به مثابه يك شبنم ناپديد شده و اقيانوس شويد‌, اما شما ناگزير خواهيد بود از ميان در عشق بگذريد.

و به طور قطع وقتي انسان مثل قطره‌‌اي از شبنم شروع به ناپديد شدن مي‌كند و انسان ديرزماني هم چون يك شبنم زندگي كرده است, اين دردآور است؛ زيرا انسان فكر كرده است كه «من اين هستم, و حال اين دارد مي‌رود, من دارم مي‌ميرم.» شما در حال مردن نيستيد, بلكه فقط يك وهم دارد مي‌ميرد. شما با وهم همذات پندار شده‌ايد, درست, اما وهم هنوز هم وهم است. و فقط آن گاه كه وهم رفته باشد, شما قادر خواهيد بود ببينيد كه كيستيد. و اين رازگشايي شما را به قله‌ي جاودان لذت, سعادت, جشن و سرور مي آورد.




:: موضوعات مرتبط: داستان(14) , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
افروز در تاریخ : 1393/1/10/7 - - گفته است :
ﻣﯽ ﺗﺮﺳـــ ــمـ ﺍﺯ ﺭﻭﺯیـ ﮐـــــهـ ,



ﺑﭽّــــ ـــــــــ ـــمـ ﺍﺯﻡ ﺑﭙﺮﺳـــــهـ :



بـ ــابــ ـــﺎ ﺟــــ ـﻮﻭنـ ﻋﺎﺷـــ ـــــ ــــــﻖ ﮐـــ ــیـ ﺑـــــﻮﺩیـ ؟!!



ﻭ ﻣــــ ـﻦ ﺍﺳــ ـــﻢ ﮐﺴـــ ــــــــــــ ــــــــــ ــــﯽ ﺭﻭ ﺑﮕـــــمـ ...



ﮐــــ ـهـ مــ ــادﺭشـ ﻧﯿﺴـــــــ ـــــــــ ــــــــﺖ ....................!
پاسخ:زيبا بود.....

<-CommentGAvator->
zahra در تاریخ : 1393/1/7/4 - - گفته است :
لايكككككككك به منم يه سربزن مرسي.
پاسخ:لايككككككككك


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: